از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را در پس هزاره هایش هزاران هزار غصه به یادگار دارد؟!
سرزمین من که بنا به جایگاه ویژه جغرافیایی اش و نیک پنداری و هوش سرشار ساکنان نژاده اش در هماره های تاریخ خاستگاه تمدن و فرهنگ بوده است و سرشار از دارائی وثروت ورفاه! و شوربختانه اما در کنار تمام اینها همسایگانی بس تنگدست و تنگ نظر و دور مانده از تمدن و فرهنگ .
به عنوان پدری که دو دختر از همان گروه سنی دارم ؛ مرگ مهسا امینی آنچنان قلب و روح و روانم را به آتش کشیده که به خود گفتم خفه خون گرفتن ها بس هست ! دختران هم رده مهسا سیاست را نه خوب می شناسند و نه آن توجه می کنند ! نه هم چنین به بهشت اجباری دیانتی از آغاز اجباری و به بردگی کشاننده!
آه که هنوز هم نفهمیدند اصلی ترین بارزه دختران ایرانزمین را که یک غرور پاک و بی انتهاست! نمی فهمند اینان نسب به نسب ؛ مادر به مادر و دهان به دهان گفتار و رفتار آزرمی دخت و آتوسا را در یاد دارند!
نمی فهمند یا سودشان در نفهمیدن است که:
دخت ایرانزمین غروری پاک و بی انتها دارد و آزاده زیسته و بخشی از اموال هیچ کس و ناکس نبوده و نخواهد ماند چرا که او دختر یوتاب و تهمینه است و نه دختر عایشه و حصبه و هیچ تازی دیگری که پذیرش تازیانه خوردن از شوهر و حاکم و ارباب از بدیهی ترین هاشان باشد و روح تسلیم از دوران ماقبل تاریخ تا به امروز در عمق وجودشان جاری.
دختران من! دختران سرزمین من پرغرور و آزاده اند.
مثل خیلی از جاهای ایران تمام عمرم گیلان نرفته ام و تا همین چندوقت پیش شاید اصلا چنین هوایی بسرم نزده بود! اما از زمانی که #آرسن_میناسیان را شناختم ؛ خودم را به اندازه یک دسته گل نه ! که چون قطع می کنند ساقه های جانداری را که به زیبایی منتهی و مربوط می شود؛ به اندازه کاشتن نهالی از گل یاس معطر و سپید به روی خاک رشت و بر مزار او ؛ برای ادای احترام ؛ بدهکار و موظف و مسئول می دانم.
به او که از گیلان نبود و سایه مسیح خوانده شد در آن دیار که خود در عین غربت قریب دلهای آن دیار شده بود.
راستش را بخواهید ؛ آدم تا به پنجاه سالگی که برسد؛ پنجاه تا الگو عوض می کند. از سوباسای کارتون فوتبالیست ها در بچگی بگیرید تا مدل ریش و فرم خمار کردن و ادا و اطوارهای یک خواننده معتاد سرشناس دهه پنجاه ؛ و تا رسیدن به پختگی یکی دو جین نویسنده و شاعر روشنفکر افتاده در تاریکی ؛ ارجینال فرنگی یا کپی های وطنی کمی تا قسمتی برابر با اصل آنها.
الگوها می آمدند و دیر و زود می رفتند اما چندسالی بود که انگار قحطی آمده بود؛ تا می آمده نیک بنگرم به هر کس؛ به نیکی هزار و یکی دو تا نا نیکویی کشف می شد. چهل و پنج تا پنجاه و اندی سالگیم در نا امیدی و گاه حتی خود کامل پنداری می گذشت تا شبی بصورت کاملا اتفاقی از طریق پادکستی در یوتیوب با آرسن آشنا شدم. خیلی خوب بیاد دارم از شدت ذوق مرگی تا خود صبح خواب به چشمان نیامد که نیامد.
بله یافته بودم آن که هر چه نیک نظر کردم جز نیکی ندیدم و می توانست دست کم تا سالها مرا از انسان و انسان بودن و انسانیت راضی سازد و از چهره آن شرمساری ها بزداید!
کتاب سایه مسیح که زندگینامه آرسن میناسیان هست و به قلم ایساک یوناسیان نگارش شده را دوبار با دقت خواندم و چکیده ای از آن را در این مقاله با شما در میان می گذارم.
در ابتدا هر قدر فکر کردم ؛ سایه را با مسیح خداوند هیچ و هیچ مرتبط و مربوط ندانستم ؛ چرا که از عیسی که آفریننده نور و روشنی هست و نور قدوسش از اعلی علیین بر همگان تابنده و تابان هست ؛ سایه ای ایجاد نمی شود و براستی که او جهان ها و جهانیان را فراتر از قید زمان و در ورای قید مکان تابناک می کند.
به گمان من آرسن سربازی نمونه بود در لشکر یهوه صبایوت ؛ خداوند لشکرها! لشکری که سربازانش از دوردست های زمان ؛ همیشه أماده از خودگذشتگی و خدمت و جانبازی بوده و هست و می ماند . لشکری که سربازانش ؛ از جان گذشتگی آگاهانه و صلیب فرمانده تنها مدال افتخاری هست که بر سینه می زنند و خدمت مقدس سربازی خود را آغاز می کنند.
در زندگی آرسن خدمت را آنچنان بزرگ و برجسته درمی یابیم که در محدوده هیچ حد و مرزی قرار نمی گیرد ! از سگان و سایر حیوانات بگیرید تا انسانها آنهم ورای آنکه چه دیانتی می داشته اند و چقدر پاک و راستگو و درستکار بوده اند و یا نبوده اند.
بعد از چاپ و نشر دومین دفتر شعرم « به گمانم ته دنیا اینجاست » ؛ همسفری و همسری با عشق راستین زندگی ام ؛ انگیزه ای پایدار برای دفتر سوم « در حجله گاه خورشید (فصل پنجم!فصل بعد از پایان)» . شعری با همین عنوان از دفتر در راهم پیشکش همراهانم در این وبلاگ:
در حجله گاه خورشید (فصل پنجم!فصل بعد از پایان)
وامانده بودم انگار!
در بندهای تردید
دل کنده بودم ازعشق
از هرچه نابجا بود!
دیگر بهار بی گل
بارانِ ِ بی ترانه
پس کوچه های یادم
بی عطر یاس ها بود
فصل نجیب گرما
دلسرد و بی تمنا
از سایه ها گریزان
روحم در انزوا بود
پاییز زخمه می زد
بر تار و پود جانم
تبعید و کوچ قهری
آن فصل بی حیا بود
چشمان ِ باغ بسته
گنجشک؛ دلشکسته
غم نامه ِ زمستان
مردن چه جانفزا بود!
در چارفصل بودن
من بود و من نبودم
بی عشق ماندن اما
یک درد بی دوا بود
خورشید سرد و بی رنگ
سرخورده بودم از ماه
تاریک و بی ستاره
نزدیک ِ انتها بود !
در انتهای یک روز
وقت غروب خورشید
بانوی ٭مهریاری
خورشید ِ رهگشا بود
شام طلوع خورشید
در رقص نورِ امّید
بانوی شرقی من
شوق سپیده ها بود
در حجله گاه خورشید
تردیدها نبودند !!
تاریکی و سیاهی
در بند روشنا بود
آغاز دیگر ِ من !
در فصل پنجم عمر
خورشید در درونم
من بی بهانه ما بود
.... من عاشقانه ما بود.
۱۲ سپتامبر ۲۰ ۲۰/ گوتنبرگ - شهرام سورتجی
ناسیونالیسم فرای دین و مذهب است..
ناسیونالیسم ورای سیاست و حکومت است...
میهن پرستان راستین و جان برکف ؛ سوای مردان بزک کرده پشت دوربینی و خانم نایلون های مفسر سیاسی پشت ویترینی هستند...
سرزمین من نیاز به مفسرین هرزه سیاسی ندارد که هزینه پوست کشی وعمل جراحی تنگی واژن شان به اندازه درآمد سالیانه دهها کودک کار باشد! ایران من چشم به غیرت شیرزنان و شیرزنان شیرمرد پرورش دارد.
پانوشت: از جایی که عضو هیچ گروه و جناح و حزب و دسته ای ؛ چه سیاسی و چه غیرسیاسی نیستم
انگ عامل نفوذی اطلاعاتی امنیتی نظام حاکم بمن نمی چسبد و اگر به زور چسب دو قلو و سه قلو و چارقلو بر کارنامه ام چسبانده شود از آن هراسی ندارم .
با آرزوی پیوستن آگاهانه تمام پاره های از هم گسسته ایران بزرگ
پاینده خاک پاک اهورایی خاکی که از آن گل آدم گل شد.
۱۸سپتامبر۲۰۱۷ - شهرام سورتجی
عنوان برنامه گفتگوی من با تلویزیون اینترنتی کیهان سوئد و رادیو آزادگان سوئد ؛ شعر خوانی آخرین سرودهایم و گفتگویی چالشی با شکوه ارشادی ژورنالیست و مدیر مسؤل کیهان رسانه برگزیده پارلمان سوئد
جمعه ۷جولای (۱۶ تیر) ساعت ۱۷:۰۰ بوقت اروپای مرکزی ( ۱۹:۳۰ ایران)
برنامه زنده این تلویزیون در سراسر جهان بر روی سایت ذیل قابل مشاهده خواهد بود. به امید دیدار
شکوه ارشادی:::شهرام سورتجی
www.radio-azadegan.com
www.kayhansweden.com