این داستان را من حدود بیست و پنج سال پیش یعنی موقعی که تقریبا چهارده سال داشتم از یک کتاب برگزیده آثار ادبی خواندهام که متأسفانه نام نویسنده این داستان را هم به خاطر ندارم !این داستان با بیانی بسیار شیرین نگاشته شده است و هرگز قلم من با فرصت کوتاهی که دارم نمیتواند حق مطلب را ادا کند، این داستان صرفاً یک افسانه عاشقانه نیست و نبوده ! داستانی است که شاید بخشی از آن در روزگاران قدیم اتفاق افتاده و نشانه هایی از آن را در تاریخ نیز شاهدیم! با احترام به نویسنده گرانقدر این داستان :
ادهم جوانی نوخاستهای بود که در روزگار قدیم در شهر بلخ میزیست ، او در بازار بلخ در دکّه و یا دکان محقرش به پینه دوزی اشتغال داشت و از آن راه امرار معاش میکرد.جوانی با قلبی پاک و چهرهای رنگ باخته که هنوز فقل دروازه قلبش را کسی باز نکرده بود
.
از آن طرف از ریگا بگویم دختری زیبا و فرشته آسا با نگاهی بسیار شکننده و سوزاننده ! بسان یک غنچه گّل سرخ که تازه شکفته شده باشد، پدرش پادشاه شهر بلخ و منطقه وسیعی از خراسان بزرگ آن روزگاران بوده و ریگای قصّه ما در کاخ پدر بی دغدغه ایّام نشو و نما میکرد ، گهگاهی از ندیمههایش حکایت هایی گنگ از عشق شنیده بود !تمام زندگیاش محدود به محدوده آن کاخ بود و دیگر هیچ.
از آندو جوان که بگذریم خدایی هم بود در آن نزدیکیها و بغایت زیبا، با نگاهی همیشه چشم براه ! که خوش هم عشق را آفریده بود و هم عاشق بود ، اما انگار اینبار میخواست یک جفت نام تازه را به مجموعه عاشقانهاش بیافزاید
:
ادهم و ریگا
صبح یک روز دل انگیز بهاری بود ، هنوز زندگی آنقدر ماشینی نشده بود که نتوان صدای بلبلان عاشق را از آن نزدیکیها شنید،همه جا پر از طراوت و تازگی بود، شاید شبیه آنوقتها که قبل از هبوطمان داشته ایم، در بازار بلخ همهمهای برقرار بود و رهگذران در حال آمد و شد، هر کسی به کاری مشغول بود، ادهم جوان هم داخل حجرهاش نشسته بود و گیوههای مشتریانش را به آرامی زندگی آرمش ، آرام آرام پینه میزد ،ریگا هم از خواب ناز بر خاسته و صبحانه مفصلش را با بی اشتهأیی تمام نوش جان کرده بود و کم کم ندیمههایش او را برای بردن به تنها گرمخانه (حمام ) شهر آماده میکردند .کسی چه میدانست تا ساعتی دیگر چه خواهد شد؟! بازار بلخ همچنان شلوغ و پر ازدحام بود ، بیشتر از همه صدای یک میوه فروش دوره گرد که میخواست سیبهای سرخش را به فروش برساند جلب توجه میکرد ، و ادهم همچنان آرام نشسته بود ،شاید دلش یکدانه سیب سرخ میخواست !. و فکر میکرد که چه عطری میتواند داشته باشد آن سیب که ناگهان صدایی فریاد گونه او را به خود آورد ، دور باشید و کور باشید ، دور باشید و کور باشید که شاهزاده ریگا از کنارتان عبور میکند ! همهمه تبدیل به سکوت شد و همه به احترام شاهزاده خانم شهرشان راه را باز کرده بودند و محمل ریگا با محافظان سلطنتی به آرمی میگذشت ! حس کنجکاوی ادهم هم تحریک شده بود ، شاید دلش میخواست بداند پشت آن پرده چه میگذرد!؟!یا شاهزاده خانمشان چه شکلی است، با نگاهی نافذ تمام آن محمل را میکاوید شاید درزی یا پارگی را در قسمتی از آن پیدا کند و حس کنجکاویاش را ارضا کند که ناگهان در مقابل دیدگان حیرت زده ادهم دستی قسمتی از پرده محمل را بالا برد و نگاه ادهم نگاهی را دریافت که همان لحظه از تداخل آن دو نگاه آذرخشی پدید آمد که تمامی دل و روحش را سوزانید ، گاهی وقتها فقط یک نگاه کافیست! و ادهم هم که از تبار آنهائی نبود که قلبشان را نشکن ، ضدّ آب و ضدّ آتش و سنگ گونه سفارش دادهاند ، یک نگاه و دوباره پرده به پائین آمد و بعد محمل ریگا و همراهانش به آرامی دور میشد
ادهم برای مدتی گیج بود ، انگار برق یک نگاه او را گرفته بود و او شیبه برق گرفتهها شده بود ،در آن لحظه خودش را گم کرده بود و دنبال خودش میگشت ، شاید هم دلش را گم کرده بود ! نمیدانست فریاد کند ، بدود ، بخندد یا گریه کند! فقط اینرا میدانست با هر قدمی که آن محمل افسانهای از او دور میشود به همان اندازه او هم از خود جدا میشود
به دنبال محمل چنان زار و گریم
که از گریهام ناقه در گّل نشیند
آری ادهم دل از دست داده بود و دلش داشت به همراه آن محمل از او دور میشد . ادهم دیگر ادهم نبود
هوا داشت کم کم رو به تاریکی میرفت ، خورشید سرخ عصر آنروز انگار سرخی قلب خونین ادهم را انعکاس میداد! ادهم با سرگشتگی و پریشانی در حجرهاش را بسته بود و داشت میرفت ، خودش هم نمیدانست به کجا !؟ گاهی با خود نجوا میکرد و گاهی با خدایش ! آخر چرا دست بی رحم تقدیر باید کسی را در سر راهش قرار میداد که دست یابی بدان ناممکن مینمود! آخر خدایا چگونه میتوان بار این حسرت را به دوش کشید؟!خدایا تو که تنها دوستم بودی چرا مرا به حال خودم وا گذاشتی!؟...... همچنان با خودش میگفت و میرفت که یکدفعه خود را نزدیکیهای قصر یافت ، زانوانش سست شد گوشهای نشست، شاید نیروی عشق او را بدانجا کشانده بود!! اما هنوز بسیار فاصله بود و امکان نزدیکتر شدن هم وجود نداشت، ادهم با خود اندیشید که تا سیپده صبح همانجا بماند شاید نسیم سحری بوی ریگایش را برایش به ارمغان آورد....ادهم سرگشته را به حال خود میگذاریم و سری به داخل قصر میزنیم و ریگای زیبای قصّه ما.
سر شب بود و قصر در همه چیز مثل همیشه به آرامی پیش میرفت ،هر کسی به کار خودش مشغول بود بجز ریگا که انگار در تبی ناشناخته و موهوم میسوخت، شما را نمیدانم ولی خودم اینگونه تبها را خوب میشناسم! آری ریگا تب عشق داشت ، از جنس آن تب هایی که در ورای حرارتش قلب و روح انسان را میسوزاند و آنها را از آلودگیها پاکیزه میکند!آخر با چه کسی میتوانست درد دلش را باز گوید؟! چه کسی باور میکرد که او به یک پینه دوز فقیر دل باخته است ، گاهی با خودش میگفت خدایا حتی نمیدانم آیا یکبار دیگر او را خواهم دید؟ خدایا من حتی نامش را هم نمیدانم ! همه داشتند غذا میخوردند اما ریگا میلی به خوردن نداشت ، احساس رخوت و سستی میکرد!درد بی همزبانی بدترین دردهاست. دلش میخواست زودتر برود بخوابد تا شاید یکبار دیگر صاحب آن نگاه زیبا را در خوابش ببیند! توضیح مختصری به مادرش داد و به اتاق خوابش پناه برد! در اتاق خوابش را محکم بست ، احساس امنیت بیشتری میکرد و این تنهائی را بیشتر میپسندید ، روی لبه تختش نشست . یکدفعه بغضش ترکید و با تمام دل گریست
.....
نمیدانم چگونه آنشب گذشت ، فقط اینرا میدانم خواب ، خود را از چشمان شهلای ریگا دریغ کرده بود تا مبادا ریگا ،صاحب آن نگاه آسمانی را در خواب ببیند و نسیم سحری هم از آنجا عبور نکرد تا ادهم همچنان ،حتی حسرتزده بوی دلدار باشد! راستی،شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشدخورشید در حال طلوع بود و ادهم و ریگا بی آنکه خوشان بدانند هر کدام در گوشهای با خون دل وضو گرفتند و نماز عشق گزاردند، طلوع خورشید همیشه با بارقهای از شور و امید همراه است و آندو دلباخته نیز دل قوی داشتند و همزمان از درگاه معشوق ماندگارشان خواستند آن عشق جاوانه بماند !به خدایشان گفتند : تو که خود عاشقی و حال ما خوب میدانی یاریمان کن که در حسرت دلدار نمیریم.....حالا دیگر صبح شده بود ، اما با صبح روز قبل چقدر برایشان متفاوت بود ، انگار امروز در دنیای دیگری میزیستند ، زندگی آهنگ دیگری برایشان مینواخت ، آهنگ عشق ! سوختن در عشق هم زیباست. ادهم کم کم داشت به حجرهاش میرسید ، انگار دیگر مردم آن گذر دیگر برایش غریبه بودند. چه میگویم انگار دیگر حتّی با خود هم غریبه بود. به هر جا مینگریسیت ریگا را میدیدید!از پسرک دستفروش اندکی سیب سرخ خرید، گاز کوچکی به سیب زاد، عجیب بود که سیب هم بوی ریگا را میداد!!نیم نگاهی به مکانی انداخت که دیروز آنجا ریگا را دیده بود.....در سفره خانه سلطنتی قصر میز ناهار آماده بود، اما باز هم ریگا رغبتی به خوردن نداشت و دوست داشت در همان چهار دیواری امن اتاقش تنها باشد، چند بار آنچنان به خلصه عشق فرو رفته بود که انگار مدتی آنجا نبود و با سر و صداهای داخل قصر به حال خود بر میگشت ، ریگا در رویای ادهم و محو خیال او بود که یکدفعه با صدای مادرش به خود آمد، ریگا اصلا متوجه حضور مادرش نشده بود، با دستپاچگی سر جایش نشست و کمی جا خورد،مادرش از زردی چهره و رنگ پریدگی ریگا میپرسید و ریگا مانده بود که چه بگوید، آخر چه میتوانست که بگوید؟! مادرش دست بر پیشانی ریگا نهاد ، انگار واقعا تب داشت و تب عشق به جسم او هم سرایت کرده بود. ریگا به اتفاق ملکه دست در دست هم به سوی سفره خانه قصر میرفتند. غذاهای رنگین با ذوق و سلیقه خاصی چیده شده بود، ریگا در جای همیشگیاش نشست و با بی اشتهایی تمام چند لقمه برداشت،باز هم فکرش به معشوقش بود ، آیا او هم مشغول خوردن است؟ داشت فکر میکرد آن پینه دوز جوان چه دارد میخورد!؟ شاید دور از رسم وفاداری است که او به تنهایی غذاهای رنگین بخورد و معشوقش از آن محروم باشد ،بغض گلویش را میگرفت ، احساسش را فرو خورد. شاید دسر خوبی باشد فرو خوردن احساس !!دیگر نمیتوانست آنجا را تحمل کند، مقداری آب نوشید و به اتاق خوابش پناه برد.مادرش انگار پی به حالتش برده بود ، آخر حس مادرانه هم از جنس عشق است....مادرش عصر آنروز با ندیمه ریگا ، میترا بانو صحبت کرد تا سر از چند و چون ریگای نازنینش در آورد،... میترا بانو زنی بسیار زیرک و با سیاست بود که پدرش هم سالیان سال مهتر اسبهای قصر بود و از اینرو در نظر ملکه و حتّی خود ریگا کاملا قابل عتماد مینمود ، در مدت کوتاهی میترا بانو پی به تمام ماجرا برده بود، حالا دیگر نزدیکیهای غروب بود و میترا بانو با ژستی روانشناس مابانه داشت ریگا را مورد پند و اندرز و نصیحت قرار میداد ، اما عاشق را با پند و اندرز چه کار؟! ...ریگا با حالتی ملتمسانه از میترا بانو میخواست تا در مورد پینه دوزی که دلش را برده تحقیقاتی بعمل آورد ! با اشک و زاری و التماس از میترا بانو کمک میخواست، غافل از اینکه ندیمهاش واسطهای بیش نیست از طرف ملکه مادر و نه آن یار همزبان و همدرد! هنوز هم فروغ فرخزاد نیامده بود که بگوید : چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند! ریگا حق داشت نداند و نفهمد....غروب عاشقان چقدر دلگیر است !؟ ادهم تمام روز را بی آنکه چیزی خورده باشد و یا کاسبی کرده باشد در یک حیرانی و سرگشتگی بسر برده بود، با بی تفاوتی در حجراش را بست و براه افتاد. باز هم بسوی قصر میرفت، تا خود را در گوشهای توی آن تاریکیها گم کند، احساس تنهائی میکرد و بغضی غریب ، کمی با دوست همراهی که همیشه آماده شنیدن است راز و نیاز کرد، ادهم حسرتهایش را با خدایش میگفت و خداوند زیبأیها با نوازشی بی نظیر دلداریش میداد.... چند روزی بدین منوال گذشت ، حالا دیگر ریگا نام معشوقش را میدانست و شاید همه اهالی قصر ماجرای ریگا را میدانستند، یادم رفته بود که بگویم عشق گاهی رسوایی بهمراه دارد و در روزگار ما هم میترا بانوها کم نیستند!..بگذریم .ریگا روز به روز ضعیف تر و نحیف تر میشد شاید روح و جسم گل آسای ریگا ضعیف تر از آن بود که بتواند چنین سوزش عشقی را در خود بکشد و تحمل کند، درد عشق ریگا از قلبش به روح لطیف او جاری شد و از آنجا به جسمش هم سرایت کرد...ریگای ناز قصّه ما تبدار عشق شده بود و بیمار جسم! گاهی ساعتها آنچنان در خود فرو میرفت که همگان فکر میکردند او دیوانه شده است، و گاهی آنقدر نام ادهمش را زیر لب و آهسته برای دلش تکرار میکرد که فکر میکردند هذیان میگوید.... پدرش چندین پزشک حاذق را برای معالجه گل زیبای باغ زندگیاش ، ریگای زیبا احضار کردو همه آنها از معالجه قطعی ریگا اظهار عجز و ناتوانی میکردند، آخر پدرش چگونه میتوانست او را به عقد ازدواج یک پینه دوز در آورد که اصل و نسبش پیدا نبود،التماسهای مادرش نیز کارگر نیفتاد و ریگا داشت مثل یک غنچه نو شکفته گل سرخ پر پر میشد، راستی که علت عاشق ز علتها جداست! ... همچنان ریگا در تب عشق میسوخت و به تحلیل میرفت ، ادهم هم مجنون وار چله نشین گوشهای در اطراف قصر شده بود، چه درد عظیمی با او همراه بود که حتی نمیدانست معشوقش هم به او مختصر علاقهای دارد؟! یا در آرامش خیال و رفاه و تنعم بسر میبردو اصلا ادهمی را نمیشناسد؟!... اما انگار یک صدای ضعیف در عمق وجود ادهم او را دلداری میداد و عشق متقابل ریگا را برایش باز مینمود ، ادهم مینشست و ساعتها در خلصه وجودی خودش زیبأیهای ریگا را نظاره میکرد بی آنکه با کسی حرفی بزند یا کاری داشته باشد، آری ادهم مجنون شده بود.... چند روز دیگر گذشت ، حالا دیگر ریگا آنقدر بد حال بود که به سختی میتوانست از رختخوابش بیرون بیاید، مادرش لحظهای اطاقش را ترک نمیکرد، ریگا چندین بار به یک بیهوشی کوتاه رفته بود و طبیبان بهوش میآوردندش ، موقعی هم که به هوش میآمد اصلا نای حرف زدن نداشت ، فقط با نگاهی پر از تمنا انگار ادهمش را میطلبید ،
شـب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینـم
اما انگار این خود ریگا بود که داشت ماند شمع آب میشد و به انتها میرسید و ادهم بی آنکه بداند چه بر سر ریگا میآید در نقطهای دور از قصر مینشست و چشم از قصر بر نمیداشت، زمان به کندی میگذشت ، انگار حادثهای در راه بود....چند روز بعد همانطور که ادهم در جای همیشگیاش نشسته بود یکدفعه متوجه حرکات غیر عادی در قصر شده بود ، اطراف قصر را با پارچههای سیاه رنگ پوشانیده بودند ، رفت و آمدها خیلی زیاد شده بود و ادهم حدس میزد شاید یکی از عالی مقامان قصر دار فانی را وداع گفته باشد،شاید هم...نه اصلا فکر دیگری نمیتوانست بکند ! با کنجکاوی بلند شد تا سر از ماجرا در آورد ،اندکی جلوتر رفت ، ازدحام مردم در اطراف کاخ بیشتر و بیشتر شده بود،ادهم با حالتی مضطربانه از اوّلین نگهبان جلوی کاخ توضیح خواست که چرا اطراف قصر را با پارچههای سیاه پوشانیده اید؟نگهبان نگاهی به سر و وضع ژولیده ادهم انداخت و با بی حوصلگی جواب داد شاهزاده ریگا در اثر یک بیماری ناشناخته دار فانی را وداع گفته است ، ادهم فقط دو کلمه اول جمله آن نگهبان را شنیده بود و مابقی آن را اصلا.........توضیح حالات و روحیات ادهم در آن موقعیت در قلم من نمیگنجد و قلمم شکننده تره از آنست که چنین باری را بر دوش گیرد و سالم به مقصد رساند!!..........عصر آنروز بود و ادهم ! ادهم انگار داشت خود را آماده میکرد تا با ریگا به خاکش بسپارند ، از صبح آنروز بارها از خدا خواسته بود تا مرگش دهد شاید وصال ریگا آنجا میسر باشدحال خونین دلان که گوید باز وز فلک خون خم که جوید بازادهم از فاصلهای دور صحنه بخاک سپاری ریگایش را مینگریست ، آرام آرام در درون اشک میریخت و میسوخت ، شاید سوزش درونش اشکهاش را قبل از رسیدن به چشم تبخیر و محو میکرد ، اما هنوز هم ندأیی در درون به او امید میداد ، هر چند حالا دیگر خیلی به آن اطمینان نداشت اما صدایش را خوب میشناخت و به وضوح آنرا میشنید.... هوا داشت تاریک میشد و کم کم همه داشتند آنجا را ترک میکردند صدای شیونها و مویهها آرام آرام فرو مینشست!ساعتی دیگر گذشت حالا دیگر هیچکس آنجا نبود ، اما ادهم کجا میتوانست برود ، همه عشق و امید و آرزویش همین نزدیکی زیر خاک نهفته شده بود کشان کشان خود را به روی گور رسانید ! خاک سرد آنجا را آغوش کشید ، آنرا بویید و تمام قلب خود را زار زار گریست!! دلش میخواست آنقدر گریه کند تا همانجا کنار ریگایش جان به جان آفرین باز پس دهد ، اما نمیدانست جان آفرین برایش طرح دیگری انداخته، ادهم گاهی سکوت میکرد گاهی میگریست ، گاهی از خود میرفت و گاهی هم به خود باز میگشت، ساعاتی بدین منوال گذشت اما هر چه میگذشت ادهم بیتابتر و بیتابتر میشد ، هیچوقت اینقدر ریگا را اینقدر نزدیک به خود نیافته بود، وسوسه عجیبی در درونش شکل میگرفت، انگار نیرویی او را وامیداشت این تنها فرصت باقیمانده را از دست ندهد ، شاید او میخواست در آغوش ریگایش جان بسپارد و برای یک عاشق حقیقی چه چیز زیبا تر از فنای در معشوق!؟ ناگهان تمام نیروی عشق در دستانش جریان یافت ، با سرعتی سرسام آور و باور نکردنی خاک را به کنار میزد ! هر لحظه خودش را به ریگا نزدیکتر میدید و انرژیاش صد چندان میشد ! حالا دیگر دستهایش بدن بی جان ریگا را لمس میکرد ، حالا دیگر نمیگریست! تمام وجودش یکپارچه خواستن و تمنا بود ، خاک را کاملا به کناری زد ، بغضش در کلو گیر کرده بود اما اصلا نمیگریست ! قبل هر از چیز ریگایش بویید ، بوی یاس میداد ؟! نمیدانم، ولی هر چه بود از جنس بوی آشنایی و یگانگی بود، چه لحظه با شکوهی باید باشد این لحظه وصال!! انگار خود حضرت عشق آنجا بود و ادهم حضورش را عمیقا به طور عجیبی احساس میکرد،صورتش را به صورت ریگایش چسبانید و او را آرام در آغوش کشید،دقأیقی را که در آغوش ریگا بود او را به اندازه قرنها از آنجا دور کرده بود ،...به قول حضرت مولانا:
نسیم نفس دوست، به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست همین جاست در این خانه بگردید
تن او به تنم خورد ، مرا برد مرا بردگرم باز نیاورد
، به شکرانه بگردید.
بعد از گذشت آن قرنهای کوتاه ادهم به خود بازگشت، شاید حضرت عشق او را به خود باز گردانده بود، دوباره خود را در آغوش ریگا یافت ، اما عجیب آنکه انگار اینبار بدن ریگا گرم بود ، با تعجبی فراوان آنگونه که نمیتوانست نفس بکشد سرش را روی سینه ریگا گذاشت ، آهای خدای من قلب ریگا با ضربانهای ضعیفی میتپید ، انگار شوک الکتریکی عشق کار خودش را کرده بود ، شاید هم حضرت عشق !! گیج و گنگ و مبهوت، خیلی آرام لبش را روی لبان پریده رنگ ریگا گزارد، ریگایش نفس میکشید و نفسش بوی زندگی میداد !!!هیجان و اضطراب در وجود ادهم بیداد میکرد و تمام بدنش میلرزید ، اما حضرت عشق آنجا بود دلداریاش میداد و آرامش میکرد، ادهم تمام قوای خود را جمع کرد ، مطمئن شد ریگایش هنوز نمرده و زنده است ، همانجا سجده شکری زیر پاهای حضرت عشق گزارد !! با تمام نیرویش خاک گور را به حالت اولش بر گرداند و تاریکی شب در حالیکه ریگایش را در آغوش داشت،همپای حضرت عشق راه منزلش را در پیش گرفت، انگار قدم در آسمانها میگذاشت...در کلبه فقیرانهاش به آرامی باز کرد ، ریگایش را با خود به آرامی داخل جای خوابش خوابانید ، هوا رو به سپیدی میرفت ، اما دیگر خورشید را چکار که خورشیدش در منزلش سکنی گزیده بود ، با خلوص تمام دوگانهای به درگاه معشوق ماندگار گزارد ، هر چند که برای نماز عاشقان وقت معینی نیست، اما با تمام وجود خدایش را سپاس گفتریگا همچنان نفس میکشید و جریانهای زندگی در رگهای جاری بود اما هنوز در حالتی شبیه بیهوشی بود ، ادهم سمت چپ ریگا کنارش نشسته بود و آرام آرام دستانش را نوازش میداد، دستان ریگا گرمتر و گرمتر میشد، گاهی چشمان کم فروغش را باز میکرد ،و به سختی نیم نگاهی به اطرافش میانداخت و آنرا میبست، شاید هنوز نمیدانست که در کجاست و چه اتّفاقی افتاده است ، کاشکی ما هم بعد از مرگ وقتی چشمانمان روحانی مان باز میشود ، تنها زیباترین چشمان عالم را در مقابل نگاهمان داشته باشیم ، نگاه منتظر زیباترین چشمان اکنون هم براه ماست !
......
زمانی گذشت ،خورشید در وسطهای آسمان جای گرفته بود ، حالا دیگر ریگا میتوانست خیره خیرههای نگاهش را بر چشمان ادهم بدوزد ! انگار فهمیده بود در کنار ادهم با وفایش هست ، با آنکه نمیتوانست حرف بزند اما مرواریدهای روی گونهاش گویای همه چیز بود، ادهم جرعهای آب به او نوشانید و دائم با او راز و نیاز میکرد و عاشقانههایش را میسرود! با دستهای آسمانی ریگا که شاید برای مدتی با دستهای حضرت عشق تماس داشته اشکهای شوقش را پاک میکرد ، گاهی ریگایش را آرام در آغوش میگرفت و محو جذبههای وصال میشد ، برایش به آرامی توضیح میداد که چه حوادثی بر سرشان رفته و چگونه خود حضرت عشق به یاریشان شتافته ، ریگا همچنان بسته زبان بود، گاهی لبخند میزد ، گاهی اشک میریخت ، اما اوضاع رو به بهبودی میرفت... آنشب برای شام ریگا کمی شیر و عسل خورد ، حالت جسمانیاش هم بهتر و بهتر میشد ، تا آنکه نیمههای شب در حالیکه تمام انرژیاش را جمع کرده بود به آرامی سر جایش نشست با تمام وجود سعی کرد کلمهای به زبان بیاورد اما آخر آیا کلمهای بجز نام حضرت عشق میتوانست بر زبانش جاری شود ، ریگا خدای را سپاس گفت و نگاهی به چشمان زیبای ادهمش انداخت و همان نگاه کوتاه ، ترجمان تمام ناگفتههای دلش بودبنازم به بزم محبت که آنجا / گدائی به شاهی مقابل نشیندآنشب در حضور حضرت عشق با هم پیمان بستند و عجیب آنکه هم اورا شاهد پیمانشان گرفتند و عشق !اما عشق ...! شعشعهٔ تابانی داشت آنشب ...... چند سالی گذشت ، آنها زندگی صمیمانه و ساده و پر از عشق خود را دوست داشتند ، حضرت عشق هم دورادور بر کارهایشان نظارت داشت ، حالا دیگر پسر قشنگی داشتند و قسمتی از قلبشان را به او اختصاص داده بودند .... اما هنوز طرح خداوند زیبایشان پایان نیافته بود ، روزی که ملکه به گرمابه شهر آمده بود پسر بچه کوچک و زیبایی را میبیند ، از شباهت زیاد این بچه زیبا به ریگای ناکامش حالش دگرگون شده و از ندیمههایش میخواهد هر چه سریعتر مادر آان کودک را برایش حاضر کنند ! وقتی ریگا را آوردند مادرش در دم با دیدن ریگا مدهوش شد ، و ریگا زار زار میگریست ، بعد از ساعتی که ملکه به هوش آمد مادرش را در آغوش گرفت و آرام آرام با چشمانی پر از اشک تمام ماجرا را برای مادرش بازگو کرد....ریگا به اتفاق ادهم و پسرش ابراهیم حالا دیگر در قصر پدرش زندگی میکرد تا جایی که بعد از سالیانی که گذشت پادشاهی بلخ به ابراهیم رسید که خود ابراهیم ادهم داستانی دیگر دارد ، هم او که ترک پادشاهی کرد و تمام داشتهها و نداشتهها ، دادهها و ندادههایش را تقدیم حضرت عشق کرد ، هم او که سر آغاز و سر سلسله صوفیان سلسله ادهمیه است. داستان ادهم و ریگا پایان یافته اماای کاش حتی فقط یک نفر از ما با شنیدن عاشقانههایشان داستان زندگیاش را آغاز کند. شاد شاد و عاشق باشید
شهرام سورتجی (joseph soortejie)
مدیتشن-اعتراض به برخورد توهین آمیز به استاد رشیدی